• وبلاگ : زيبا گل
  • يادداشت : هشت هشت هشتاد و هشت
  • نظرات : 3 خصوصي ، 10 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام دوست عزيز

    ممنون كه به وبلاگ اين بنده حقير شرفياب شديد

    خوشحال ميشم بازم تشريف بياريد و ما رو با ايده هاي قشنگتون همراهي كنيد

    من هم براي شما آرزوي موفقيت دارم

    پاسخ

    سلام. موفق باشيد.
    سلام گرامي
    اعياد پيش رو مبارك و گرامي
    ممنون از لطفتان
    باز هم منتظر قدوم سبز نگاهتان هستم
    پاسخ

    سلام. ان شاءالله

    سلام

    شعر جالبي بود

    بوي سيب

    پاسخ

    سلام

    حالا درست شد؟ ببخشيد باغبون گرامي كه كامنتينگ شما شد مجال آزمايش پارسي بلاگ

    پاسخ

    مايه خرسندي است که کامنتدون ناقابل ما رفع مشکل از شما بزرگوار نموده. موفق باشيد.
    + سيد 

    امتحان

    پاسخ

    الو 1 2 3 ...

    سلام باغبون گرامي
    دارم از مشهد برايتان مي نويسم
    در مقابل پنجره اي روبروي گنبد با صفايش
    دعاگويتان هستم

    راستي از اينكه در كامنت قبلي توكل را تحمل نوشته ام ببخشيد.. اميد كه حضرت حافظ هم ببخشد

    پاسخ

    سلام. خوش به سعادتتان. از اين که به ياد اين حقير بوده ايد بسيار متشکرم. خيلي خوشحال شدم. ان شاءالله که زيارتتان مقبول درگاه حضرت اله افتد.

    سلام باغبون گرامي

    راهرو گر صد هنر دارد تحمل بايدش

    چقدر الهام بخشه اين مصرع حضرت خواجه

    همه ايامتان به كام

    مخصوصا اين ايام

    پاسخ

    راهرو گر صد هنر دارد توکّل بايدش. سلام استاد؛ بسيار خوش آمديد به باغ کوچک من. شاد باشيد.

    سلام

    خوبيد ؟

    مدتي نبودم

    شعر خيلي زيبايي بود شعر قبلي هم همينطور

    ممنون

    پاسخ

    سلام. خوش آمديد.
    عيد شما هم مبارك...
    پاسخ

    متشکرم.

    راه رفتن بياموز، زيرا راه هايي که مي روي جزيي از تو مي شود و سرزمين هايي که مي پيمايي بر مساحت تو اضافه مي کند...
    دويدن بياموز ، چون هر چيز را که بخواهي دور است و هر قدر که زودباشي، دير. و پرواز را ياد بگير نه براي اينکه از زمين جدا باشي، براي آن که به اندازه فاصله زمين تا آسمان گسترده شوي. من راه رفتن را از يک سنگ آموختم ، دويدن را از يک کرم خاکي و پرواز را از يک درخت. بادها از رفتن به من چيزي نگفتند، زيرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمي شناختند! پلنگان، دويدن را يادم ندادند زيرا آنقدر دويده بودند که دويدن را از ياد برده بودند.
    پرندگان نيز پرواز را به من نياموختند، زيرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشي سپرده بودند!
    اما سنگي که درد سکون را کشيده بود، رفتن را مي شناخت و کرمي که در اشتياق دويدن سوخته بود، دويدن را مي فهميد و درختي که پاهايش در گل بود، از پرواز بسيار مي دانست!
    آنها از حسرت به درد رسيده بودند و از درد به اشتياق و از اشتياق به معرفت

    پاسخ

    کاش مي گفتيد تا بدانم : خدا را چگونه مي توان شناخت.