این نوشته ، تلاشی است برای بازگویی خاطره ای مربوط به چندین سال قبل . . .
نوجوانی را روزی دیدم ، دیوان حافظ در دست و از خواندن غزل های ناب خواجه ، سرمست . با چنان شوری از می و مستی و معشوق سخن می راند که هر رهگذری را به تأمل فرا می خواند. چون در احوال آن نوجوان نگریستم مناسب دیدم که او را از معانی ابیات با خبر سازم و زکاتی از آموخته های اندک خویش بپردازم تا او هم ، صواب را از ناصواب تمییز دهد و در این میان مرا نیز ثوابی نصیب گردد.
نزدیک شده و او را گفتم : ای برادر، می دانی مراد از «مَی» که آن را در شعر می خوانی چیست؟
اندکی تأمل نمود و من بر آن شدم تا بعد از اظهار عجزش ، اظهار فضل کنم!. در این فکر بودم که سر برآورد و با نگاهی رنجیده مرا گفت: گمانم معنای آن چنین باشد که:
« اَللّهُمَّ غَیِّر سُوءَ حالِنا بــِحُسنِ حالِک ».
آن کلام ، همان با دلم کرد که بوی گل با دامن شیخ!.