سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیبا گل

ناشدنی است دل کندن از امام رئوف علیه السلام. بنابراین چاره ای نمی بینی جز این که با نم نم اشک خود همکلام شوی و این چنین زمزمه نمائی :
دِلَمُو گِرِه زدم به پَنجِرَت دارم مــــــــــی رم              دوست دارم تا من میام این گِرِها رو وا کنی.
و من آمدم ؛ با ره آوردی از امید به آینده و کوله باری از خاطره.

و اما خاطرات: چه حالی به تو دست می دهدآنگاه که لبگزه وار قصد حرم (حج فقرا) کنی ولی در اضطراب شنیدن آنچه لایق آنی؛ « ... برون در چه کردی که درون خانه آیی؟ » با همان تشویش و اضطراب پای لرزان وارد صحن غدیر می شوی و ندای ملکوتی قرآن که در تمام صحن ها طنین انداز شده را بشنوی:
قُلْ یَعِبَادِى الَّذِینَ أَسرَفُوا عَلى أَنفُسِهِمْ لا تَقْنَطوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ  إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوب جَمِیعاً  إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ‏ .
اگر اتفاق بود چه نادره اتفاق میمونی و اگر جواز حضور،چه رحمت و رأفت و کرمی!. در هرحال دیگر بهانه ای برای بهانه گیری دل(وجدان؟) نمی یابی1. کمی سرت را - که از سَرِخِجلَت افکنده بود - برمی آوری و می بینی گنبد زیبای بارگاهش را.: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا؛علیکم آلاف التحیة والثنا و رحمة الله و برکاته. در آن حال که یاد دوستان بهتر از آب روان را در ذهن مرور می کنی؛سخن آن عزیز اهل دل - سیّدمحمود - را به خاطر می آوری که می گفت: رأفت امام رضا علیه السلام ملموس است. با لمس دوباره ی این رأفت واسعه چه برایش می خواهی جز اینکه: خداش در همه حال از بلا نگه دارد2.

    دیگرشب، تا به خود آیی خودِخودت! را عضو کوچکی از حلقه ی معرفت می یابی در مدرسه ی پریزاد. باید از بودن در بین چنین جمعی از زائران - که مشتاق کسب معرفتِ افزون هستند - شکرگذار خداوند رحیم باشی. چه استدلال زیبایی داشت آن نوجوان شیرین سخن اصفهانی در رَدِّ شبهه؛  و چه اشتیاقی - برای بیشتر دانستن - آن دوست جدید لبنانی ام(محمد تَرشیحی)؛چهره ی نورانی اش((هرکجا هست خدایا به سلامت دارش))،تمثال شهدای حزب الله را در ذهنت تداعی می کرد آنگاه که با شور و احساسی بی حد از سید حسن نصرالله - حفظه الله تعالی- سخن می گفت و تو بعضی از کلمات و جملاتش را درست نمی فهمیدی!؟، لازم شد در آموختن لغت عربی جهد بیش از پیش کنی.

از مدرسه ی پریزاد به سمت کفشداری خارج می شوی. خدای من! استاد دوران دانشگاهت را می بینی که توفیق خدمت گذاری در کفشداری -چه سعادتی- نصیبش شده، سلام و عرض ارادت می کنی؛ تو را به گرمی در آغوش می کشد، هنوز بعد از سه-چهار سال تو را از یاد نبرده! ؛ در پوست خود نمی گنجی. بیش از این نباید مزاحم او و زائران شوی،باید بروی و می روی.

روز بعد، از کتاب فروشی داخل حرم مطهّر غذای لذیذی برای روح سرگردانت! خریداری نموده ای که حرف آخر نویسنده اش،آخر حرفهاست: "وچون فردای قیامت جوابگوی وقتتان خواهم بود،برآن شدم تا با مُداقّه وافری در برداشت و درایت از متون متقن روائی و علمی و اجتماعی، یعنی ادلّه ی عقلی و نقلی،دست به قلم ببرم. و . . . "
این جمله ی برخواسته از روح ایمان نویسنده ی آن کتاب، وظیفه ی تو را هم یادآوری می کند تا بیش از این خودت را در پای دیوان روز حساب معطّل نکنی؛ پس سخن کوتاه باید   والسلام.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پی نوشت1: تصور می کنم قسمت درباره من نیاز به بازبینی دارد، نظر شما چیست؟
پی نوشت2: سیّدمحمود ،یک شخصیّت حقیقی و همچنین نشانه ای است برای تمامی بزرگوارانی که التماس دعا داشتند.
پی نوشت3: شعر زیبای ارسالی توسط
مهاجر خیلی به دلم نشست:
 آنان که در جوار رضــا(ع) آرمیده اند     ***    کفران نعمت است بهشت آرزو کنند.


[ سه شنبه 86/5/30 ] [ 4:6 صبح ] [ باغبون ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

باغبون گر پنج روزی صحبت گل بایدش/ بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش/ ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال/ مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش/ تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست/ راهرو گر صد هنر دارد توکّل بایدش/.
آرشیو مطالب
امکانات وب